چکیده:
به اشتراک بگذارید:

هوای تهران پر از غباره و خیلی از ادارات تعطیل شدن. در کمتر از نیم ساعت می‌تونم از شرقی‌ترین نقطه تهران خودمو به غربی‌ترین نقطه‌ی اون برسونم. حواسم به این نبود که برنامه امروز یک ساعتی با تاخیر شروع میشه از ساعت 6 صبح بیدارم و تا الان هم چیزی نخوردم. دلمو برای یه صبونه‌ی جانانه مثل صبونه کانون‌های قبلی صابون زدم. توی مسیر دارم خیال‌پردازی می‌کنم که چه صبحانه‌ی مفصلی در انتظارمه. به محض رسیدن به محل قرار، چشمم دنبال میز صبونه‌ست ولی می‌بینم ارزیاب‌ها دور میز کنفرانس در حال کار کردن با لپ‌تاپشون هستن. با دیدن یه میز گوشه‌ی اتاق که روش چند تا پچ‌پچ و فلاسک آب‌جوش و چای کیسه‌ایه، تمام آرزوهام درباره‌ی صبونه نقش بر آب میشه بدجوری تو ذوقم می‌خوره. تمرین اول بحث گروهیه … شرکت‌کننده‌ها بغیر از یک نفر همگی آقا هستند. به چهره‌ی تنها شرکت‌کننده خانم دقت می‌کنم چشماش برق عجیبی داره خیلی آراسته و مصمم به نظر میاد … تمرین بحث گروهی شروع میشه شرکت‌کننده‌ها باید در مورد چند تا موضوع فرضی با هم به اتفاق نظر برسند یکی از شرکت‌کننده‌ها ظاهرا آبادانیه و فرصت صحبت کردن به بقیه رو نمیده و داره تند و تند از تجربیات و افتخارتش حرف می‌زنه … یکی دیگه انگار از کرمانشاه اومده و با آرامش خاصی حرف می‌زنه و مثلا داره نقش رئیس جلسه رو بازی می‌کنه … دو تای دیگه‌شون خیلی کم حرفن و سر درنمیارم که از کدوم شهر اومدن. یکی از ارزیابا دستاشو تا بالای سرش می‌کشه بالا و خمیازه میکشه … بلند میشم و پنکه‌ای که گوشه‌ی اتاق هست رو روشن می‌کنم … داوطلبا دارن درباره موضوع خطایی که یکی از کارمندها در سناریو مرتکب شده باهم بحث می‌کنند، زاویه دیدِ متفاوتشون برام جالبه وقتی یکی از اونا پیشنهاد تنبیه کارمند خاطی رو میده و بقیه در تلاشند نظر عضو هیات مدیره فرضی رو عوض کنند …
‎داریم ارزیابی‌ها رو ثبت می‌کنیم که یکی از ارزیابا از جلسه تمرین تحلیلی میاد بیرون و میگه داوطلب من تمرکزش رو از دست داد برای اینکه بهش خبر دادن پسرعموش رو در حادثه ساختمان متروپل آبادان از دست داده، داره میگه پسرعموش به تازگی صاحب فرزند شده بوده … همگی متاثر میشیم و لحظاتی رو درباره این اتفاق تلخ حرف می‌زنیم … مجری کانون میاد و زمانبندی جلسات رو یادآوری می‌کنه … تمرین ایفای نقش داریم، قراره این تمرین در تراس ساختمون برگزار بشه … از راهروی سبز رنگی عبور می‌کنیم و وارد تراس میشم برخلاف بقیه قسمت‌های کارخونه که خاکستریه جلوی اینجارو جوری درختکاری کردن که انگاری وارد خطه شمال شدی غبار همه جا رو گرفته حتی این سرسبزی هم، رنگ خاک گرفته، مردی با لباس سبز تیره داره پیپ می‌کشه و به انگلیسی با یه نفر در حال مکالمه تلفنیه … بوی پیپ با بوی روغن و غباری که تو هواست مخلوط شده، ته گلوم مزه‌ی خاک و روغن گرفته. جلسه‌ی ایفای نقش شروع میشه اینجوری که معلومه داوطلب اصلا سناریو رو نخونده و نمی‌دونه قراره چه نقشی رو بازی کنه دست آخر هم در مقابل سازمان مشتری همه امتیازها رو واگذار می‌کنه … دارم به این فکر می‌کنم شاید ریشه‌ی خیلی از مشکلات اقتصادی جامعه‌مون همین مدیرایی باشند که اینگونه تصمیم می‌گیرند.
‎در راه برگشت به خونه به چهره‌ی کارگری که لباس ِکار تنش بود فکر می‌کنم و به هوای ماتم‌زده و غبارآلود کارخونه، به چهره‌ی مردی که پیپ می‌کشید و چهره‌ی غمگین داوطلبِ آبادانی!

نویسنده: خانم فریبا حسین‌زادگان از ارزیابان رسا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست

لطفا موارد زیر ر ا تکمیل فرمایید.